حمیدرضا رجبی



امیر محمد

 

میگن تا خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.

نمیدونم راست میگن یا ن؟؟ توی کتابای درسی مون نوشته: نه ، بین مردم ک پرس و جو میکنی میگن اره ، همین درسته!

 

اخرش من نفهمیدم کدوم راست میگن. اخه نویسنده کتاب ها که خدا پیغمبر نیستن که بگیم هرچی نوشتن درسته

مردم هم همینطور!

توی همین سردرگمی یاد احکام دین افتادم! برای اینکه دینمون درست باشه  باید با تفکر وجستوجو و تحقیق اون دین رو انتخاب کنیم و نباید تقلید کنیم

نگیم که چون والدینمون مسلمونن ما هم باید مسلمون باشیم.

این ها به کنار ، یاد این که افتادم با خودم گفتم: خب تو نباید بین مردم دنبال صحت این ضرب و المثل باشی باید خودت فکر کنی که میخوای قبولش کنی یا نه؟!

این جواب که اومد توی ذهنم گفتم بیخیال پسر

مگه نمیگی باید برای همه چی رجوع کنی به فکر خودت؟ پس چرا اینقد دنبال اینی که ایا این ضرب المثل درسته یا نه؟

تو باید خودت تصمیم بگیری چی درسته چی غلط  ، پس اگه تصمیمی گرفتی که مخالف با رنگ جماعت بود ولی اطمینان داشتی این تصمیم درسته حتما اجراییش کن ، شاید تو اولین کسی باشی که راه درست رو میری.

 

 

پ ن : امام خمینی ره یک جا گفته بودن اگه این جماعتی که میگن مرگ بر شاه همه یکصدا بگن مرگ بر خمینی من باز به راهم ادامه میدم

چون اطمینان دارم راه درست این راهه.

 


درکوچه های خاکی
دربین خاک و کاه گل
باپای وبی کفش
می گشت بی سرودل
آن کودکان سرخوش
بی فکرغصه ی نان
پرشوروپرهیاهو
سردرهواورقصان
زیردرخت سیبی
درحال چرت نیمروز
چشمی به آسمان داشت
مردی به فکر دیروز
درخانه های روستا
پیچیده عطر نانک
گرم است تنورخانه
زن درکنارش آنک
یک سرمیان آغل
گاو بدوشد
دستی میان خانه
دررفت وروب بکوشد
مردان میان جالیز
یادرمیان شالی
برپاکنندزندگی
ازیک زمین خالی
نقش شقایق آنجاست
دردشت سبزصحرا
آوازسینه سرخ است
آوای عشق روستا
درکوچه باغ روستا
دیدارعاشقانه
دلتنگی دودلدار
آن حس شاعرانه
آن چشمه سارجوشان
آن بیدپیرولرزان
خورشیدپاک ورخشان
آوای گرم چوپان
باسوزنی بخواند
هی هی به گله هایش
همراه عوعوی سگ
گرگ رازگله راند
اینها نشانه هایی است
ازسادگی مردم
درخاک پاک روستا
آنجاست که غم شودگم
دراوج شادی و غم
هم دردو هم کلامند
آنجاکه حق بخواهند
هم دوش هم بمانند

 

عکاس: #حمیدرضارجبی

دوربین: samsung s8


ببین !
زندگی یک معامله است.
چیزی میگیریم و چیزی میدهیم
خودخواهانه است که تنها بخواهیم چیزی به دست بیاوریم
و نخواهیم از دست بدهیم.
باید یادمان باشد که عشق مثل گلوله ای از آتش است
باید مواظب سوختن دستهایمان باشیم
باید مواظب باشیم که هر ازگاهی آنرا دست به دست کنیم
تا دستمان نسوزد و آزار نبیند.
اگر طاقت نداشته باشیم از دستمان می افتد پائین
و مثل چینی نازک صورتی یک دل حساس میشکند.

 

عکاس: #حمیدرضارجبی

دوربین: samsung s8

 


ماجرا های من و اقبال یک

 

ماجرا از آنجا شروع شد

که گفتند مدرسه شما مکانش عوض شده

و رفته خیابان دادگر

خب نارحت بودیم و هستیم و خواهیم هم بود ، به هرحال هیچ مدرسه ای به مدرسه خیابان پاستور نمی رسید.

خلاصه که مدرسه منتقل شد.

روز اول مدرسه بود و ما هم پرسون پرسون که اهای!! با مترو کجا بریم که برسیم به مدرسه

گفتند که چی؟؟ گفتند ایستگاه متروی اقبال لاهوری پیاده بشید و فلان و بهمان

همان روز اول استارت پایه ی یازدهم ،  ماجرای منو ایستگاه اقبال لاهوری مترو آغاز شد.

 

بقیه ماجرا رو نوشتنم نمیاد براش :)

 پ ن : این عکس رو داخل ایستگاه اقبال لاهوری انداختم و جز بهترین عکس هایی هستش که داخل اقبال گرفتم.

 

خلاصه بگم این اخر سر که من راضی نیستم این عکس رو بدون اسمم منتشر کنید :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها